چرا غم ها نمی دانند
که من غمگین ترین غمگین شهرم
بیا ای دوست با من باش
که من تنها ترین تنهای شهرم
چرا غم ها نمی دانند
که من غمگین ترین غمگین شهرم
بیا ای دوست با من باش
که من تنها ترین تنهای شهرم
ملت عزیز ایران در چهارشنبه ی آخر سال موفق شدند با پیشروی به عمق خاک تهران، 480واحد مسکونی،80 برج،127بانک و 49 مرکز درمانی را به آتش بکشند و 17 دستگاه آمبولانس،2 نفر بر و 1 هلی کوپتر امداد و نجات را به غنیمت بگیرند
روزی مجنون از روی سجاده شخصی عبور کرد.
مرد نماز را شکست و گفت:
مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم برای چه این رشته را بریدی؟؟؟
مجنون لبخندی زد و گفت:
عاشق بنده ای بودم و تو را ندیدم!تو عاشق خدا بودی چطور مرا دیدی؟؟؟
1-شیر هم که باشی باید از جماعت گاوها بترسی ...!!!
.
.
.
.
2-نعره ی هیچ شیری...
خانه ی چوبی را خراب نمیکند...
من از سکوت موریانه ها می ترسم!!!
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ!
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ
ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ .
ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭا.........
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ
ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ
ﻭﺿﻊ،
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢﭼﻨﺎﻥ، بی ﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ.
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑث ﻭﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘند ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿاﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ
ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ
ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩه اﻧﺪ!
ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭِ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ،
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ میخانه ﺑﻨﺎﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ که ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ!
به گورستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به گورستان گذر کردم صباهی شندیدم ناله و افکار و آهی
بدیدم کلّه ای با خاک می گفت که این دنیا نمی ارزد به کاهی
مَردَکِ پَست که عمری نَمَکِ حیدر خورد
نعره زد بر سر مادر،به غرورم بر خورد
ایستادم به نوک پنچه ی پا امّا حِیف
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب
گر پدر مُرد تفنگ پدری هست هنوز
گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید،که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
کوروش کبیر،پدر ایران
گرگی ناراحت را دیدم.
پرسیدم:چرا ناراحتی؟
گفت:بعضی شغال ها را می بینم که در لباس من با صفت من نامردی می کنند و درآخر،نفرین برّه ای پشت سرم می ماند!!!
کارگری خسته سکه ای از جیب جلیقه ی کهنه اش در آورد تا صدقه بدهد،اما نوشته ایی روی صندوق دید و منصرف شد
.
.
.
.
صدقه عمر را زیاد می کند!!!